غزل خداحافظی:
داشتم به پستهاي قلم باشي نگاه مي كردم ديدم اين پست هيچ وقت آپ نشده اين شد كه گذاشتمش(٣٠/١٢/٩١)
به نظرم اینجا دیگر باید همانجایی باشد که بخشی دیگری از زندگی ام و یا به عبارتی دوره ی از فراوان دوره های زندگی ام پایان یافته و دقیقا جایی است که باید غزل خداحافظی را برای آینه به نثر آن، قلم باشی خواند. باشد تا وقتی دیگر جایی دیگر شکلی دیگر!
کاش زمانه اینطور نمی شد که هرچه فکر می کنم از جنس سیاست باشد که کم یا زیادش، موافق یا مخالفش را همه این روزها می اندیشند و از آن هم بدتر هرچی امروز زندگی می کنم در این زندگی بوی سیاست نمی داد تا می شد مجالی برای داشتن حرف دیگری بود در خور قلم باشی و برای بودن قلم باشی!!
دوره پیش که دفترچه یادداشتم تمام شد، عهد کردم که تا اتفاق نو و ویژه برام نیوفته دوباره یادی را داشت نکنم، ولی خیلی زود کنکور خاطره شد و انرژی آن آغاز راه قلم باشی و افکار دوران دانشگاه شد انگیزه باقی راه قلم باشی و قلم باشی برای من حتما می ماند تا اگر دلم برای این سالها تنگ شد (که حتما می شود) دوباره ورقی بخورد از دیوانگی ذهن من و دیوار نوشت های شما برای من!!
با تمام وجودم دوست دارم که زودتر زمستون ما نیز به دور از کورشدن چشمی بهار شود تا شروعی باشد برای فصلی دیگر از یادداشت های من! این را وقتی در قلم باشی می گذارم که آسمان دلش برای ما بسوزد و من رو با برف شاد کند، هرچند نمی دانم قلم باشی به این پست نیاز دارد یا که ندارد............
پایان غزل خداحافظی1388.10.20
مهدی جان!!! تو بیا تا قبله جان بگیرد...