ساعت ۸:۳۰ صبح می رسم سر کلاس. دانشجوها کلاس رو به احترام استاد از ته پر کردن. اونجایی که جای استاده، روی میز، یک کیف سامسونت سایز XXXL روی میز خوابیده که بگی نگی یه شمه ای از استاد پشتش معلومه. یک استاد کاملا ساده و با یه لباسی با رنگی مرده که حداقل یک سایز برای استاد گرامی خودشو بزرگ نشون می ده. بچه ها دارن به نوبت از روی کتاب تفسیر موضوعی نهج البلاغه می خونند و استاد هر از چند گاهی ایست می ده و همون مطالب رو دوباره تکرار می کنه و سعی می کنه به طور زوری به همه حالیکنه که نهج البلاغه خیلی کتاب خوبیه ولی نمی دونم کلامش در صدای کاملا گنگش برای بچه های ته کلاس چقدر می تونه موثر واقع بشه. هراز چند گاهی به طور کاملا با کلاسی آبی که در بطری نوشابه ی زمزم ریخته شده، به خیال آب معدنی نوش جان می کنند. کلاس روانخوانی متون به همین منوال تا آنجایی که آموزش اجازه می ده درحال ادامه است و دانشجوها همین طور درحال نزدیک شدن به نهج البلاغه می باشند که منم حوصلم سر رفت و دراومدم راه افتادم دونباله بقیه روز...

ای آقایی که اون بالا نشتی و ما گیریم که به نهج البلاغه نزدیک شدیم ولی بدون ولایت تو چه حاصل آخه؛ کاش صدای ما یارای عبور از دژ ستبرت رو داشت و می رسید به تو که بگیم مشکل علوم انسانی که تو گفتی اینجاست. مشکل دوری ما با این نیمچه علوم انسانی زوری که داریم؛ این مانع سخت و زمخت و کدر و غیر قابل عبوری است که گذاشته اید. حالا می خوای جای دیگه بگردی به من چه اصلا...


با آن که شب است و راه فریادی
در هیچ سوی افق نمی بینم
با این همه از لبان صدامید
این زمزمه را دوباره می خوانم
باشد که ز روزنی گذر گیرد
شاید روزی کبوتری چاهی
این زمزمه را دوباره سر گیرد
وانگاه به شادی هزاران لب
آزاد به هر کرانه پر گیرد

 

شاید؛شفیعی کدکنی